وقتی سخنرانی آیتالله خمینی در بهشت زهرا پایان یافت، قرار بود این امام تازهرسیده را بر هلیکوپتر سوار کنند، اما جمعیت هجوم آورد که دستی به تبرک بر ایشان کشد و همین دستهای مشتاق، نزدیک بود تا خمینی را به زیر دست و پا ببرد.
علیاکبر ناطقنوری که آن روزها آخوندی تنومند و گمنام بود، نقش بادیگارد را بازی میکرد و بههمراه محمدرضا طالقانی، کشتیگیری که از اردوی تیمملی به انقلاب پیوسته بود، مردم را کنار زدند، اما سیل جمعیت نزدیک بود خمینی را غرق کند و ناطق فریاد میزد که «امام را کشتید».
محافظان خمینی کمربندهایشان را درآورده بودند و بر دستهایی که عبا و ردای پیرمرد را رها نمیکردند، تازیانه میزدند. عاقبت هم نتوانستند خمینی را به هلیکوپتر برسانند و در آمبولانسی هل دادند و از عاشقانش گریختند.
ناطقنوری پشت بلندگوی آمبولانس داد می زد که «یکی از علما بیهوش شده، بروید کنار». جمعیت که خمینی را گم کرده بود، راه باز کرد و رهبر انقلاب جان سالم بهدر برد.
اولین ساعات حضور خمینی در ایران با بینظمی و آشفتگی همراه بود. حتی یکی از برنامههای کمیته استقبال بهدرستی اجرا نشد و مدال افتخار حفظ جان خمینی را هم باید به ارتش و بختیار داد که هیچ قصدی برای ترور او نداشتند، وگرنه در این بلبشویی که مردم آفریدند، کشتن پیرمردی که در گرمای حضور شیفتگانش ازحال رفته بود، دشوار نبود.
ساعتش را هم می دانست
گویا آیتالله بهشتی وقتی از پاریس به تهران میآید، در جلسهای برای نزدیکانش میگوید: «کمربندها را محکم ببندید و کفشها را بهپا محکم کنیم که امام ساعت رفتن شاه را میداند». محسن رفیقدوست، از اعضای موتلفه اسلامی، به این خاطره میافزاید که امام حتی ساعت ورودش به ایران را هم میدانست.
از این پیشگوییها در انقلاب بسیار بود؛ اما بد نیست بدانیم که سفر خمینی از پاریس به تهران، چندباری به تعویق افتاد و اول قرار بود پنجم بهمن باشد که هواپیمایی به تهران پرواز نداشت و بعدتر دهم بهمن و عاقبت دوازده بهمن که اینبار بازاریان تهران یک هواپیمای بویینگ۷۴۷ هواپیمایی فرانسه را اجاره کردند و ایرفرانس هم با اجازه دولت فرانسه، وظیفه انتقال خمینی و همراهانش به ایران را برعهده گرفت.
در تهران اما بختیار از تصمیم راسخش و اینکه خمینی را به ایران راه ندهد و فرودگاهها را بر او ببندد، کوتاه آمد و کمیته استقبال از امام که از سوم بهمنماه با آگهی در روزنامه کیهان ابراز وجود کرده بود، حراست و حفاظت و البته استقبال از خمینی را برعهده گرفت.
این ستاد ویژه، با میانداری جامعه روحانیت مبارز تهران تشکیل شده بود و میتوان حدس زد روحانیون حالا که یکی از هملباسان به رهبری انقلاب رسیده بود، این موقعیت تاریخی را به دیگر رقبا واگذار نخواهند کرد. در اطلاعیه کمیته آمده بود که این ستاد مرکب از روحانیان و نمایندگان همه اقشار و گروههای اجتماعی است. وعده داده شده بود که مراسم استقبال با توجه به تعلیمات اسلامی و سنت پیامبر و امام علی درنهایت شکوه و سادگی برگزار خواهد شد و در آخر هم به مردم انذار میداد که علاقهمندی برای دیدار امام باعث نشود که از اصول و موازین اسلام بیرون روید و اعمال شما شایسته ملتی که با قیام و فداکاریهای بینظیر خود جهان را به اعجاب واداشته است، نباشد.
آیا روحانیهایی که بیانیه را تنظیم کرده بودند، میخواستند به مردمی که سالها تجربه آزادیهای اجتماعی را داشتند، اولین دستورات فقهی را گوشزد کنند؟
آیا از اختلاط زن و مرد نگران بودند؟ چند سالی باید میگذشت تا این اعلامیه کوتاه رمزگشایی شود. اما همین بس که در روز ظهور امام در ایران و در حضورش، هیچ موزیکی نواخته نشد؛ یا قرآن خواندند و یا بهرسم هیاتهای مذهبی، نوحهای به سرود سردادند.
آن شورلت بلیزر مقدس
محسن رفیقدوست و شورلت بلیزری که ساعتی روحالله خمینی را بهسمت بهشت زهرا برد، با هم عجین شدهاند. آنطور که رفیقدوست گفته است، این شورلت هشتسیلندر که آن روزها از قدرتمندترین ماشینهای سواری بهحساب میآمد را از حاج علی مجمعالصنایع گرفته بوده و جالب اینکه صاحب شورلت جز در این مقطع تاریخی، نام عجیبش در انقلاب نیامده و بعدتر هم ماشین را فروخته است. البته سیدحسن خمینی که متولی آرامگاه پدربزرگ است، یکی از همان شورلت بلیزرها را پیدا کرده که در مرقد امام به نمایش گذاشته شده است؛ معجونی از صنعت آمریکا و تقدسسازی شیعیان.
رفیقدوست که گویا از همان ابتدا در کار تدارکات، ید طولایی داشته است -بعدها این هنر را توسعه داد و به خرید اسلحه و موشک هم رسید- برای استقبال از خمینی، هشت خودروی مجهز دیگر هم تدارک دیده بود که همه درمیان جمعیت گم شد.
اما این شورلت بلیزر خاصیت هم داشت. درها و جداره بیرونی را سرباندود کرده بودند و شرکت مینرال با اصرار رفیقدوست و رفقا، همه شیشهها را ضدگلوله کرده بود.
هرچند نه گلولهای شلیک شد و نه شیشهای شکست، اما سنگینی سرب و آهن و ازدحام جمعیت کار خودش را کرد و ماشین نرسیده به هلیکوپتری که قرار بود امام را پرواز دهد، موتور سوزاند.
گویا چیزی هم به سر رفیقدوست خورده بود و به قول خودش، وقتی به هوش آمد که خمینی میگفت «من توی دهن این دولت میزنم».
شاید هم آن جسم ناشناس که بر سر رفیقدوست اصابت کرد، همای سعادت بوده باشد، چراکه محسن رفیقدوست در تمام چهل سال بعد، همواره منصب و دکانی داشته است. اولین وزیر وزارتخانه سپاه و بعدتر رییس بنیاد ثروتمند مستضعفان. میگوید بهترین لحظات عمرش را در همان شورلت بلیزر سر کرده است و البته شرمزده هم بوده چرا که مجبور شده برای رعایت مصلحت حال خمینی، بارها تقاضای رهبرش برای خروج از ماشین و رفتن به میان مردم را با قاطعیت رد کند؛ شاید هم گاهی مرید از مراد بهتر میفهمد.
پشت صحنه استقبال
در پاریس، صادق قطبزاده و ابراهیم یزدی دور و بر خمینی را گرفته بودند و به کار ترجمه و ساخت و پرداخت شمایل امام مشغول بودند؛ اما در تهران، ارتباط پاریسیها با آیتالله قطع شد.
گویا که خمینی به حزبش پیوست و روحانیون و موتلفهاسلامی پردهدار شدند و دست اغیار را کوتاه کردند.
پیراستن امام از آلایشِ ملیها و مجاهدین و نهضت آزادیها از همان دوازدهم بهمنماه ۵۷ آغاز شد؛ وقتی که اسدالله بادامچیان، از اعضای موتلفه، به مرتضی مطهری، رییس کمیته استقبال، گفت که باید کاری کرد تا نماینده ملیها و نهضتآزادی در کمیته هیچکاره باشند.
همین طور هم شد. در کمیته استقبال هاشم صباغیان و حسین شاهحسینی به نمایندگی از نهضتآزادی و جبههملی حضور داشتند و از آن طرف، اسدلله بادامچیان از موتلفه و محمد مفتح و فضلالله محلاتی و ابراهیم دانشمنفرد، همه در یک جبهه قرار داشتند.
کارهای تدارکات و انتظامات هم به محسن رفیقدوست رسید و این وسط، مجاهدین خلق که نمایندهشان موسی خیابانی را برای مذاکره فرستاده بودند، سنگقلاب شدند و در استقبال از خمینی، کارهای نبودند. چیزی نگذشت که این کمیته فعالیتش را در مدرسه رفاه که خمینی چند ماهه اول انقلاب را در آنجا گذراند و از قضا قتلگاه برخی از رجال پهلوی شد، ادامه داد و آنجا بود که نمایندگان نهضتآزادی و جبههملی هم حذف شدند.
امام پاریسی که به جماران رسید، دیگر اثری از آنهمه دار و دسته و گروه و حزبی که در روزهای انقلاب جنبش و تکاپویی داشتند، نماند.
خمینی گم نشده بود
آمبولانسی که خمینی را از بهشت زهرا و از دست شیفتگانش نجات داد، بهسمت تهران راه افتاد و خلبان هلیکوپتر، سرگرد سیدین، آنقدر حواسش جمع بود که رد آمبولانس را بگیرد و در بیابانی همان اطراف، خمینی و همراهان را دوباره به آسمان ببرد.
حالا خمینی و همراهانش سوار بر هلیکوپتر، در یک بیبرنامگی کامل، هیچ جایی برای رفتن نداشتند. پیشنهاد احمد خمینی برای رفتن به جماران، با مانع دار و درخت منطقه و مشکل نشستن هلیکوپتر برخورد کرد و اینجا بود که ناطقنوری یادش آمد پیکان آبیاش را حوالی بیمارستان هزار تختخوابی پارک کرده است و این شد که هلیکوپتر در محوطه بیمارستان نشست.
از این جا به بعد، خود خمینی به حرف آمد و خواست تا به منزل یکی از آشنایانش بهنام آقای کشاورز که گویا ناطق هم چندباری برایشان منبر و روضهای خوانده بود، بروند. پیکان آبی ناطق به خیابان اندیشه رفت. در این دو سه ساعت، شایعه دزدیده شدن خمینی هم در شهر گرفت، اما تاریخ در راه بود و خمینی گم نشده بود.
منابع:
۱) برای تاریخ میگویم: خاطرات محسن رفیق دوست؛ به کوشش سعید علامیان، انتشارات سوره مهر
۲) مصاحبه خبرگزاری فارس با اسدلله بادامچیان؛ چهارم بهمنماه ۹۵
۳) خاطرات اکبر ناطقنوری از روزهای انقلاب، گردآوری مرکز اسناد انقلاب اسلامی