۱۴۰۰ فروردین ۲۸, شنبه

روزی که فرح رفت

 


در آن بیست‌وششم دی‌ماه سالِ تاریخی ۵۷، همه نگاه‌ها در کاخ نیاوران به شاه بود که مات از تقدیری که بر سرش می‌رفت، آخرین سیگار را در دفتر کارش دود می‌کرد و کسی حواسش به فرح نبود که پوتین‌هایش را در چمدان می‌گذاشت و با خودش می‌گفت از این به بعد، دیگر باید راه رفت و راه رفت.

خدمتکارانی که هنوز در کاخ مانده بودند، شاه و فرح را همراهی می‌کردند. اشکی و آهی و فرح به رسم یادبود به هر کدام یادگاری داد و چیزی نگذشت که بر پلکان هواپیمای سلطنتی شاهین بودند و آن‌چنان که فرح در یادداشت‌های روزهای انقلاب نوشته است، به‌سمت آسمانی که خالی خالی بود، اوج گرفتند.

آن پایین موج انقلاب برخاست و همه چیز را برد؛ نه پادشاهی ماند و نه کاخ. مردم شادمانه به خیابان ریختند و فرار شاه را جشن گرفتند و انگار که فرح جزئی از شاه باشد، کسی یادش نکرد. بعدها وقتی کاخ نیاوران موزه‌ای شد برای عبرت بینندگان، لباس‌های فرح را در اتاق خصوصی‌اش نمایش دادند تا مردم ببینند که ملکه چه بر تن می‌کرد؛ غافل از اینکه فرح همه لباس‌های ایرانی‌اش را به‌عمد، جا گذاشت تا پاره‌ای از وجودش در ایران بماند.

 

مدالی به نقش شاه و ثریا

زن در دربار پادشاهان ایرانی، زن نبود که زنان بود. پادشاه حرمسرایی داشت و زنان به شماره سالیانی که مقیم این خانه هوس بودند، سابقه‌ای در نکاح داشتند و هر نو‌آمده‌ای به حرم، بر آن کهنگان سبقت می‌گرفت و قلب شاه را به سرقتی موقت می‌برد.

سنت حرمسرا هیچ زنی را شاخص نمی‌کرد؛ هرچند خواجگان و زنان حرمسرا درمجموع گاه و بی‌گاه تاثیری بر خلق‌وخوی سلطان می‌گذاشتند، اما آنچه برای زن می‌ماند، پسری بود که جای شویش را بگیرد و احیانا نقش زن را به مادر شاه ارتقا دهد.

سیره حرمسرا را رضاشاه پهلوی برهم زد. هرچند رضا پهلوی سه زن طلاق داد، اما هیچ‌گاه زنباره نبود و ازسویی با اینکه از روی دست آتاتورک مشق می‌کرد و کشف حجاب را باب کرد و پای زنان را به اجتماع باز کرد، اما آن روحیه مردسالارش، اجازه نمی‌داد تا زنی در کنار دستش در کار مملکت، کاره‌ای باشد؛ چه استبداد، مرد و زن نمی‌شناخت.

رضاشاه زن را مادر ولی‌عهد می‌دید، آن‌چنان‌که تاج‌الملوک، ملکه مادر بود و می‌خواست تا عروسی برای محمدرضا بگیرد که بی‌قبیلگی‌اش را جبران کند و اگر که خاندان «سوادکوهی»، جز رضاشاه پدر تاجداری نداشت، اقلا تبار عروس، نسب‌به سلسله شاهی برد.

جست‌وجوی رضاشاه در اروپا برای شاهزاده‌ای که به نکاح محمدرضا درآید، به جایی نرسید و عاقبت دختری از سرزمین اهرام به عقد ولی‌عهد درآمد: فوزیه، خواهر ملک فاروق. دکتر قاسم غنی نقل کرده است که رضاشاه از شوق این وصلت با خاندانی سلطنتی، اشک شوق ریخت.

اما دیری نپایید که رضا پهلوی بعد از جنگ‌جهانی دوم به تبعید رفت و زوج جوان که یکی شاه بود، بنای ناسازگاری گذاشتند و گرچه دختری داشتند، طلاق گرفتند و نام یک میدان تهران که به میمنت، فوزیه نامگذاری شده بود، به نام حاصل آن زندگی ناکام، شهناز شد.

بعدتر، ثریا اسفندیاری هم که تبارش بختیاری - ژرمنی بود، گرچه دل شاه را با حسن صورت برده بود، اما کام محمدرضا را به فرزندی شیرین نکرد و به گناه نازایی، شاه از عشق گذشت.

فرح دیبا همان روزها در مدرسه ژاندارک تهران که فرانسوی‌ها بنیادش نهاده بودند، درس می‌خواند و کاپیتان تیم بسکتبال بود و در مسابقه دوی دختران آموزشگاه‌ها، اول شد و مدالی بر گردن آویخت که نقش شاه بر آن بود و ملکه ثریا.

 

بخت و تخت

تقدیر چنین بود که ملکه دربار پهلوی نه شاهزاده و نه از طبقه اشراف، بلکه دختری باشد از طبقه متوسطی که برساخته سال‌های رضاخانی بود.

فرح، تک‌فرزند سهراب دیبا و فریده قطبی بود. پدرش در فرانسه حقوق خوانده بود و در ارتش رضاشاهی خدمت می‌کرد، گرچه چندان با لباس ارتشی میانه‌ای نداشت. مادرش از مدرسه ژاندارک دیپلم داشت. از رنج فقر به‌دور بودند، اما از اشراف هم به حساب نمی‌آمدند و از همین بود که وقتی سهراب دیبا در میان‌سالی درگذشت، وضع مالی خانواده تکانی خورد و از خانه‌باغی در شمال تهران، به آپارتمانی در مرکز شهر نقل مکان کردند. فرح دیبا توانست از مدرسه ژاندارک و بعد رازی فارغ‌التحصیل شود و از مدرسه معماری پاریس پذیرش بگیرد؛ اما بورسیه‌اش در گیرودار بوروکراسی، جور نشد و هزینه تحصیلش را مادر و دایی تامین کردند.

چند سالی در پاریس به درس و مشق گذشت و فرح  بعد از آن‌که به ایران برگشت، به صرافت افتاد که تلاشی دوباره کند، بلکه بورسیه‌ای برقرار شود و از همین بود که عمویش منوچهر دیبا، وقت ملاقاتی از اردشیر زاهدی گرفت که آن وقت‌ها مسئول اداره دانشجویان خارجی بود.

اردشیر زاهدی که داماد شاه و همسر شهناز پهلوی بود، انگار در یک نظر دانست که برای شاه بی‌سر و سامانی که حالا از چهل سالگی گذر می‌کرد، همسری مناسب جسته است. چیزی نگذشت که اردشیر و شهناز، این دختر جوان را به خانه‌شان دعوت کردند و شاه هم مثلا سرزده آمد و دیداری و پسندی و چند ماه بعد، فرح بیست‌ویک‌ ساله در سال ۱۳۳۸ ملکه ایران شد.

عروس تازه دربار، نامش را در دفتر ازدواج، فرح پهلوی ثبت کرد. سه ماه بعد باردار شد و به خواست خودش و رضایت شاه، در بیمارستان دولتی حمایت از مادران در منطقه فقیرنشین جنوب تهران زایمان کرد. یک روزنامه فرانسوی، تیتر فارسی - فرانسوی برای این خبر سلطنتی انتخاب کرد و به کنایه نوشت که «پسر است»؛ این یعنی ملکه ایران وظیفه‌اش را در حفظ کیان سلطنت به‌خوبی ایفا کرده است.

فرهنگ همسر سیاست

آن اوایلِ زندگی با شاه، کار فرح چیزی بیشتر از سرکشی به آشپزخانه کاخ مرمر نبود. شاه هرچند به حرف‌هایش گوش می‌داد، اما چندان عنایتی نداشت و گویا که سیاست مجالی نمی‌گذاشت تا محمدرضا به حرف‌های زن جوانش که به‌نظرش حوصله‌ سربر و بچگانه بود، توجهی کند. اما طولی نکشید که فرح توانست از همه دعواهای خانگی دربار اوج بگیرد و بی‌اینکه به‌دنبال قدرتی هم‌عرض شاه باشد، جایی را پیدا کند که مشتاقش بود و از سویی، برای دیگر اهالی کاخ، جذابیتی نداشت: فرهنگ و هنر.

از آنجا که همه چیز دولت و حکومت در دست شاه بود، محمدرضا پهلوی، فرح را با کابینه آشنا کرد. ملکه جوان هم آن‌قدر هوشمند بود که پا در کفش وزرا نکند و دشمن و بدخواهی نتراشد.

از اولین کارهای فرح، حمایت از بیماران جذامی بود. جذامیان در آن سال‌ها از مردم به‌دور بودند و جامعه آن‌ها را از خود می‌راند. فرح در خاطراتش نوشته که چه‌طور شرم‌زده و عصبانی شده است، وقتی با همراهانش برای جذامی‌ها شیرینی می‌برند و همراهان شیرینی‌ها را پرت می‌کنند.

تلاش‌های فرح برای جذامی‌ها به احداث بهکده‌ای در گرگان ختم شد که بیمارستان و سینما و کوی و برزنی داشت و جالب اینکه مردم سالم از دیگر جاها برای استفاده از این امکانات، عازم بهکده می‌شدند و با جذامی‌ها دمخور.

سال‌ها بعد، وقتی در چهارم آبان‌ماه سال چهل‌وشش، همراه شاه تاجگذاری کرد و لقبش شهبانو شد، باز هم کاری جز در عرصه فرهنگ و هنر نکرد.

آن‌طور که خودش می‌گوید، فردای تاج‌گذاری هیچ فرقی با روزهای قبل نداشت و با اینکه بنابر قانون اساسی، اولین زنی بود که در دوران معاصر نایب‌السلطنه‌ای بالقوه محسوب می‌شد، اما چندان با سیاست میانه‌ای نداشت. فرح در خانواده‌ای بزرگ شده بود که شاه‌دوست بودند و همگی از وفاداران سلطنت. هرچند به یاد می‌آورد که در دوران مصدق، جدال سختی میان پسرخاله و شوهر خاله‌اش برسر مصدق درگرفت و پسردایی محبوبش، رضا قطبی هم از هوادارانِ پان‌ایرانیست‌ها بوده که حامی مصدق بودند، اما خودش بیشتر از رفتن شاه می‌ترسید، تا ماندن مصدق که شایع بود با کمونیست‌ها همراه است.

با این‌حال، از مصدق بیزار هم نبود و گرچه حق را در آن واقعه تاریخی به شاه می‌داد، اما معتقد بود که شاه، مصدق را دوست داشت. آیا این دوست داشتن از سمت شاه، می‌توانست بیانی دیگر از احوالات خود او باشد؟

می‌دانیم که ملکه از کاستی‌های حکومت خبر داشت. می‌دانست که در ساواک شکنجه برقرار است. فرح وقتی یکی از متهمان ترور شاه در سال چهل و یک را دید که به‌شدت شکنجه شده بود، منقلب شد و شاه را واداشت که شکنجه‌گران را ادب کند.

در خاطراتش نوشته است که برخی ساواکی‌ها زیاده‌روی می‌کردند و از طرفی معتقد بود که این‌ها به تربیت‌ناشدگی مردم ایران بازمی‌گردد و مساله فرهنگی است. هیچ‌گاه شاه را متهم نمی‌کرد و گویا که مرد زندگی‌اش، بت بزرگی هم برای پرستش بود.

با این‌حال، شکایت‌هایی را هم به گوش شاه می‌رساند و گله هم کم نمی‌کرد. فرح گفته است که یکی از رجال دولت به خانه‌اش می‌آید و خبرهایی می‌دهد و انتقاداتی می‌کند و فردا ساواک دستگیرش می‌کند و فرح این وضعیت را برای شاه شرح می‌دهد و می‌گوید اگر این‌گونه پیش برود، هیچ‌کس دیگر به خانواده شاه اعتمادی نمی‌کند.

آن دولتمرد که فرح نامش را نمی‌برد، گویا که به دستور شاه آزاد می‌شود؛ اما می‌دانیم که بسیاری از زندانیان سیاسی و اعدامی‌ها نه دستشان به فرح می‌رسید و نه ملکه خبری از آنها داشت و شاید هم که داشت.

با این‌حال، فرح بوی انقلاب را قبل‌ترش، شنیده بود. در خاطراتش نوشته است که در جشن پنجاهمین سال سلطنت پهلوی حس می‌کرده که مردم با سلطنت میانه خوبی ندارند.

خواسته بود تا کاری کند؛ مثلا اینکه از شمار نام‌های خاندان سلطنتی بر خیابان و میدان بکاهد و نصب تمثال شاه را تنها به ادارات دولتی محدود کند؛ اما نه این کارها کافی بود و نه زمان وافی.


برای بچه‌ها برای نسل‌هایی که می‌آمدند

شاید اگر شاه زودتر از انقلاب درمی‌گذشت و فرح نایب‌السلطنه می‌شد، کار به خمینی و جمهوری اسلامی نمی‌رسید. هرچند به قول مولانا، ای برادر، در «اگر» نتوان نشست. با این حال، شیوه مدیریتی فرح پهلوی، با شاه توفیری بزرگ داشت.

مشورت حرف اول را می‌زد و ملکه سعی می‌کرد از همه تخصص‌ها استفاده کند، بی‌اینکه سابقه و سلیقه سیاسی افراد را درنظر بگیرد.

کانون پرورش فکری کودکان از این نمونه‌هاست. فرح به این فکر بود که برای بچه‌ها کاری کند تا کودکان و نوجوانان با کتاب و هنر و فرهنگ آشنا شوند و آن هم نه فقط در بالاشهر تهران.

گفته است که با همراهی لیلا امیرارجمند، دوست قدیمی‌اش که اتفاقا سوابق چپ‌روی داشته و فارغ‌التحصیل کتابداری از آمریکا بوده، بنیاد کانون را نهاده است.

اول از همه، کتاب‌های مصوری تهیه می‌کنند و امیر ارجمند و یکی دو زنِ دیگر کتاب‌ها را به جنوب تهران می‌برند تا واکنش بچه‌ها را ببینند. آن شور و شوق کودکانه در سیر و سیاحت کتاب‌ها، نفسِ گرمی می‌شود برای کانون.

خود فرح، کتاب دخترک دریا از کریستین اندرسون را ترجمه و تصویرسازی می‌کند و جالب این‌که نام‌خانوادگی‌اش، دیبا را پایش می‌زند. کتاب فرح اولین کتاب کانون است و بعدتر ماهی سیاه کوچولو، اثر صمد بهرنگی.

فرح گفته است که می‌دانسته برخی از نیروهای چپ می‌خواسته اند تا با کتاب‌هایشان پیامی بدهند؛ اما گویا فرح و دوستانش در کانون، سعه‌صدری داشته‌اند و اجازه انتشار می‌دادند.

در جشن هنر شیراز هم قدری نسیم آزادی می‌وزیده، آن‌قدر که تئاترهای کنایه‌آمیز ضدشاه بر صحنه می‌رفته و فرح گاهی با خبرنگاران خارجی مخالف سلطنت، ساعت‌ها در باغ ارم شیراز به بحث می‌نشسته و نقدهای تندشان به سلطنت را می‌شنیده است.

این را هم در مدیریت فرح بگوییم که ملکه کارها را شروع می‌کرد و بعد به دستِ کاردانان می‌داد و می‌رفت. قرار نبود مثل شاه در همه کارها دخالت کند. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و جشن هنر شیراز و موزه‌ها و تئاتر شهر و تالار رودکی، برنامه‌هایشان را با فرح هماهنگ نمی‌کردند و از قضا، در همه این جاها، فعالان سیاسی و بعضا مخالف شاه و دربار حضور داشتند.

در آن دی‌ماه که ملکه بار سفر می‌بست، آن بیرون کاخ، پر از مرگ بر شاه بود، اما به نظر می‌رسید راهپیمایان به فرح که می‌رسیدند، جز شعار جنسی حرفی برای گفتن نداشتند. مودبانه‌ترین شعارها این بود که «زاری نکن شهبانو، اگه ممد بمیره، کارتر تو رو می‌گیره».

آیت‌الله خمینی در راه بود و روحانیت عبایش را بر سر شهر می‌کشید. فرح در خاطراتش می‌گوید بزرگ‌ترین ترس زندگی‌اش را وقتی در هشت‌سالگی به امامزاده‌ای در مازندران رفته بوده و روحانی به او تشر زده که روسری سرت کن، وگرنه می‌روی جهنم، تجربه کرده است. در انقلاب ایران و با دیدن خمینی، فرح دوباره از همان ترس کودکی می‌گوید که حالا تا خیابان‌های تهران آمده است.

 

*پانوشت نویسنده:

در این نوشته از کتاب کهن دیارا، معمای هویدا و خاطرات لطف‌الله میثمی بهره برده‌ام.

واکنش عفو بین‌الملل به آزار و اذیت خانواده‌های دادخواه؛ تشدید فشارهای امنیتی و قضایی در آستانه سالگرد اعتراضات

 - عفو بین‌الملل به تشریح آزار و اذیت امنیتی، قضایی و روانی خانواده‌های دادخواه از سوی جمهوری اسلامی پرداخته و خواستار احترام حکومت «به حق ا...